مجازی! برچسبی نچسب روی پیشونیشون! اگه بخوایم با انگشت نشونشون بدیم میشه یکی مثه من، یکی مثه تو…
میگن خیلی خطرناکن! اونقدر که همش باید
مواظب باشیم گولمون نزنن! دیروز اون آقا سیبیلوهه تو تاکسی می گفت:”هر چی
می کشیم از دست این تر نته! همش می خواد جوونامون رو خراب کنه. معلوم نیست
جوونا اون تو با هم چی کار می کنن! اصن به نظر من باید جمش کنن این منبع
فسادو!”
حماقتش ستودنی بود! استاد فرق و موس و دسته بیل رو نمیدونست اونوقت تز می داد! والا با این نوناشون…
چقدر دلم می خواست بهش بفهمونم همین
مجازیا یه تفاوت عمده با بعضی (تکرار می کنم: بعضی) آدمای لمسِبِل اون
بیرون دارن. همین مجازیا فقط و فقط به خاطر خودت و افکارت میان سراغت. همین
مجازیا وقتی حالتو می پرسن که دلشون واقعا تنگت شده، نه وقتی که کارشون
پیشت گیر کرده. همین مجازیا وقتی مثه اسب تو گل گیر کرده باشی کرور کرور
کلمه ردیف میکنن و حتی بدون اینکه ازشون بخوای چم و خم راهو نشونت میدن.
همین مجازیا وقتی حالت خوش نباشه انقدر حال خوب برات تایپ می کنن که اصلا
یادت میره حال بدی هم وجود داشته. اصن کافیه یه هفته بری مسافرت تا ببینی
همین مجازیا هزار مدل کامنت میذارن با مضمون: “کجا بودی کصافط؟ نمیگی نگران
میشیم؟” و من مطمئنم که این لحظه ها رو هر بلاگری تجربه کرده، می کنه و
خواهد کرد…
اون بیرون، خیلی از آدمایی که میشناسمون،
خیلی ازین کارا رو برامون انجام میدن اما این آدمای صفر و یکی، ندیده و
نشناخته برات نوشابه باز می کنن. یه نوشابه خنک و تگری که بدجوری به دلت می
شینه.
من ِ راوی، به عنوان یک بلاگر، به واقعی بودن این مجازیا مشکوکم! من، یه شک گنده دارم!
منبع
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۱۳ ب.ظ توسط nafi3
|
برنامه خوابم به هم ریخته!شبا یا خوابم نمیبره یا هزار بار از خواب بیدار میشم تا صب :(
چشمام میسوزه.صبحا به شدت کسلم... :(
از این روزای طولانی و گرم و کلافه کننده بیزارم...:(
یه مرضی ک جدیدا پیدا کردم اینه ک تا مداد میگیرم دستم کف دستم سریع عرق میکنه :( اه اه حالم به هم میخوره :( نمیدونم دلیلش چیه...تا حالا اینجوری نشده بودم :(
پیشنهاد===>هانی مون شماره4 پیچ و مهره
خودم ک کلـــــــــــــــــــــی انرژی گرفتم با خوندش!
+
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۴:۴۹ ب.ظ توسط nafi3
|
از دیشب انقده ذوق مرگ بودم ک امروز میرم و دوستای قدیمی رو میبینم و خانوم حسینی رو میبینم و کلــــــــــی خوش میگذرونیم ک اصن خوابم نمیبرد!!!
بعدم با کلی ذوق و شوق زودتر از همیشه از بیدار شدم ک زودتر از همه برسم....
ولی وختی رفتم چنان ضایه شدم و چسبیدم به دیوار ک یکی باید کاردک میاورد جم میکرد منو :|
هیچی دیگه فقط سه نفر بودیم!منو شهرزادو زهرا!!! هی دور مدرسه چرخ زدیم هی ب این و اون زنگ زدیم...
مدرسه رو دارن نوسازی میکنن.الان فقط پسرونه ش همونجاس و دخترونه شو انتقال دادن یه جا دیگه...
ما هم تا ساعت 1 منتظر موندیم و بعدم یه عکس سه نفری گرفتیم.من بازم وایستادم اما زهرا کلاس داشت ک شهرزاد تا یه مسیری بردشو دوباره برگشت و با امیدواری و سرسختی تمام منو شهرزاد تا ساعت دو منتظر موندیم :دی ولی بازم خبری نشد :|
شماره ی اون مدرسه ی دیگه رو گرفتیم و زنگیدیم ولی انگاری تعطیل بود.پی گیری میکنم ببینم چی میشه...خدا کنه بتونم خانوم حسینی رو پیدا کنم.واقعا از ته ته ته دلم دوس دارم ببینمش...
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۵:۱۴ ب.ظ توسط nafi3
|
شنیدین میگن "خدا به مو میرسونه اما پاره نمیکنه"؟
این الان وضِ منِ ! ینی این چند روز انـــــــــقد فکرم درگیر شده بود ک چجوری بپیچونم اگه قرار شده پسره روانی شونو بیارن که کم مونده بود روانی شم!
قضیه پسرخاله ی خاطره ک به خوبی و خوشی همونجوری ک میخواستم اوکی شد و گذشت خدا رو شکر ...
خیلی غیرمستقیم بهش فهموندم ک دیگه جلوتر نیان و بیخیال شن...
اما دقیقا روزی ک مامان و خاله ی خاطره اومدن و رفتن یکی دیگه زنگید!!!(الان هرکی ندونه فک میکنه دیگه من اِنده خوشگلامو هرجا میرم پش سرم باید آمبولانس بیاد کشته مرده هامو جمع کنه!!!نه عاغا اصن این حرفا نیس!!این رسومِ مضخرف خواستگاری ک من اسمشو خواستگاری نمیذارم اصن نمیدونم از کجا اومده عاخه!! 4 تا خاله زنک بیکار از هم شماره یه خونواده ی دختر دار (!) رو میگرن و ندیده و نشناخته پا میشن میان ک مثلا واسه پسره بی عرضه شون دختر پیدا کنن.ینی من متنفرم از این مدل ازدواج!!!پسری ک هنوز اونقد عرضه نداره ک همسره آینده شو خودش انتخاب کنه و ننه ش میره واسش انتخاب میکنه به درد جلبک بودنم نمیخور حتی چه برسه ب زندگی!!به نظره من خواستگاری وختی معنی داره ک یه پسر یه دخترُ بخواد بعد پاشه همراه خونواده ی محترمش با دسته و گل و شیرینی مزاحم شه بلکه به غلامی قبولش کنن :دی(این میشه مرحله ی چهارم پنجمه تو این رسم!) این رسمی ک ما داریم اجراش میکنیم الان و به شدت حالمو به هم میزنه خاله زنک بازی ئی بیش نیست!و چه قدرم میترسم از اینکه یه زمانی مجبور شم با همین رسم کنار بیام و جواب بدم...)
خلاصه آدرس محل کارشم همونجا دادن و همون شب(!) بابا ک همون طرف کار داشته رفته و پسره رو یه نظر دیده و پسندیده!!
شنبه هم مامان شو زن داداشش اومدن...ینی وختی مامانِ داشت میگفت پسرم با دانشگاه رفتن مخالفه میخواستم کفشامو دربیارم بکوبونم تو صورتش!!!پسره ی روانی!!!اصن لیاقتت یه دختره بی سواد و احمقه ک راحت بتونی تو سرش بزنی و رام خودت بکنی :@
ولی من سره یه بحثی یه جوابی دادم ک خودم خیلی حال کردم!!
صحبت خونه ی ویلایی و آپارتمانی شد بعد مامانه گفت : آره دیگه جوونای الان دارن به آپارتمان نشینی عادت میکنن و خیلی سخت نیس براشون ولی واسه قدیمی ترا سخته!! منم گفتم : خب وختی الان خانوما هم میرن سره کار و تو خونه نمیمونن دیگه دلیلی نداره براشون سخت باشه!سختی و افسردگی مال اوناست ک از صب تا شب تو خونه میمونن و باید درودیوارو تحمل کنن!!! :)))))))))))) ینی قیافش دیدن داشت تو اون لحظه!!! من واقعا به خودم افتخار میکنم!!!:دی
از اونجایی ک خیلی خوش شانس تشریف دارم یکی از آشناهای دورمون دراومدن و معلوم شد فرخ خانم ک من اصن نمیدونم کی هس(!) شمارمونو داده و کلی هم تعریف کرده ازمون خیره سرش!!روانی!!خلاصه از اونجایی ک خیلی تر خوش شانسم مامانم به شدددددت خوشش اومد و دیگه شروع کرد ک بره رو مخ من!
خانومه هم گف من فردا بهتون زنگ میزنم!!روانی!!!
منم بعده اینکه رفتن به مامان گفتم زنگ زدن بگی نه هااااااا
عاغا حالا مامانم : نفیسه الان ینی بری دانشگاه چه مدرکی میگیری؟؟
من : لیسانس دیگه!
مامانم : خب چن سال طول میکشه؟؟؟بعدش تمومه دیگه؟؟
من : 4 سال.نه دیگه بعدش فوق لیسانسه بعدشم دکترا
مامانم: خب ینی میخوای بعدشم بخونی؟؟سره کار نمیخوای بری دیگه؟؟؟
من: سره کار ک الانم میخوام برم ولی چون مدرک ندارم نمیتونم.معلومه ک میخوام بخونم...
مامانم : خب میخوای بخونی ک چی بشی بعدش؟؟
من :| :| :|
اینه وضه من!!!
حالا شب دارم برنج پاک میکنم.بابام :))))))))))))))))))) واااااای خدا ینی وختی بابام میخواد جدی با من بحرفه من انـــــــــــــــــــــــقد خنده م میگره ک وختی دارم جلوی خودمو میگیرم ک نخندم قیافه م به هم میریزه اصن =))))))
بابا : باباجون من میگم حالا اگه از هفت خوان رد شدن خواستن بیان تو بذار بیان با هم صحبت کنین.دلیلاشو بپرسی بلخره یکی اون یکی رو قانع میکنه دیگه.اینطوری ک نمیشه تو بگی میخوای بری دانشگاه اون بگه نه نمیخوام بری.آدمین منطق دارین...
من : کسی ک اینطوری از اول مخالفه قشنگ معلومه ک منطق حالیش نیس...
بابا : چرا باباجون بذار بیاد دلایلشو بپرسی اول بعد بگو منطق نداره
من : من ک میدونم!ولی اگه شما میخواین باشه خب...
اینجا بود ک دیگه من رفتم به سمت روانی شدن!!!همه ش فکر میکردم اگه بیاد چجوری باهاش حرف بزنم ک گند نزنم و آبرو ریزی نشه!!و چجوری حرف بزنم ک مثه سگ پشیمون شه از اومدنش روانی :دی
فردا صبحشم همون فرخ خانوم روانی(!) زنگید ک خبر بگیره.میگف همون خانومه گفته : دخترشون اومده خودش نشسته و گفته میخواد کار کنه! ازمون پذیرایی کردن من دیگه روم نمیشه زنگ بزنم!!!(واقعا دلم میخواد منطق و استدلال اینا رو درک کنم!!!ینی میخواسته من نیام بشینم؟؟؟ینی میخواسته من نگم کار کردن دوس دارم؟؟؟)
مامانم گف ک کار کاردن که هیچی(!) ولی در مورد دانشگاه خودشون باید به توافق برسن...
ینی تا این حد خواسته های من مهمه :| کار کردن هیچی!!!
منم دیگه با دلی آکنده از درد و اندوه و پریشانی پا شدم رفتم حرم کلی زار زدم از امام رضای مهربونم خواستم خودش کارامو درست کنه...ینی واقعا اولین بار بود اونقدر گریه کردم تو حرم...کلی هم برای همه دعا کردم...
بعدم برگشتم خونه....همه چی آروم بود... مامان گف پسره کلا دیپلمه میخواد!!!(خودش فوق دیپلم بود و طلافروشی داشت)
منم گفتم حالا دیدین حق با من بود!!این اصن از اوناس ک منطق حالی نیس و دلش میخواد همسرش از خودش پایین تر باشه تا حرف خودش همیشه بچربه...!!!
خداااااااااا واقعا عااااااشقتم.دمت گرم ینی...
بعد جالب اینجاس ک مامان و بابا خیلی م ناراحت بودن چون خانواده ی ظاهرن خوبی بودن!!! من واقعا نمیدونم اینا توقع دارن من از خیر دانشگاه رفتن بگذرم؟؟؟؟؟؟؟بعدترش اینکه مامان جلوی اونا از دانشگاه رفتن من حمایت میکردااااااااااااا !!!!!!
خدایا بهم کمک کن درک کنم هدفشون چیه واقعا؟!؟؟!؟!؟ :دی
تیکه کلام جدید و محبوب من===> روانی 
لایک!!!===> کلیک
از من میشنوید هیچ وخت پسِ وبتونو ندیدن به کسی ک خودشو لینک کنه==>مخاطب خاصِ روااااانی :دی
کسی از
پیره زن مهربون بلاگفا خبر نداره؟؟؟خیــــــــــــــــــــــــلی دلم براش تنگ شده :(
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۳:۵۶ ب.ظ توسط nafi3
|
بعله!!این که میبینید الان داره پست میذاره دیگه اون نفیسه ی آماتور نیس که!!!الان واس خودم راننده ای شدم :دی
الان همه چشِ امیدشون به منِ! الان دیگه سری تو سرا شدم خخخخخخخخ
خو حالا نه تا این حد ولی رانندگیم به طرزی بسیار شیک و مجلسی پیشرفت کرده!چنان دنده کشی میکنم چنان دوره دو فرمونه میزنم ک فکم میفته!!!بعده انقدم دوس دارم با یه دس فرمونو بگیرم!!ینی عاشق این ژستم!یادم باشه یه عکس بگیرم پشتِ فرمون :دی
خونه ی عمه نرگس رفتیم من رانندگی کردم!خیاطی رفتیم من رانندگی کردم!بعد اینا مسیراشم دور بودااااا.بعد مسیر خیاطی هم ک کلی شلوغ بود و جاهای سخت و باریک داشت.
قبلنا از میدون خیلی میترسیدم ولی الان دیگه اوکی شدم...الان مشکلی ک دارم اینه ک پشتِ چراغ قرمز ک وایمیسم بعد سبز میشه پش سرم بوق میزنن به شدددددت هول میشم و خاموش میکنم!!!ینی حاضرم قسم بخورم هیچ جا دیگه خاموش نمیکنمااااا!!حتی جای دیگه ک بوق میزنن!!حتی جای دیگه ک فوش میدن و تیکه میندازن عمرا خاموش نمیکنماااا ولی نمیدونم خاصیت این چراغ قرمز لامصب چیه :|
گاها دیده شده در موارده بسیار بسیار اندکی ترمز دست رو هم نخوابوندم :دی
الان رانندگی حکم قاقالی در زمان طفولیت رو داره واسم :دی بچه ک بودیم مامان اینا میخواستن جایی برن ک ما دوس نداشتیم به هوای خوراکی و کیک و اینا خرمون میکردن باهاشون میرفتیم!الان تا میگم فلان جا نمیام میگن گواهینامه تو برداریاااااا :)))))))))) ینی عاشقشونم ک قشنگ میدونن من با چی خر میشم :)))))))
بعد تازه شم امروز به بابا گفتم چارشنبه ک با دوستام قرار دارم ماشینو میدی ببرم؟؟؟اول ک قاطعانه گف نه!!ولی من با روش های پیچیده ی خودم راضیش کردم!!حالا همه دست و جیغ و هوراااااااااااا بی صبرانه منتظر 4شنبه م!!!چون هم قراره خانوم حسینی رو ببینم هم واسه اولین بار خودم تهنایی بشینم پشت فرمون :دی
پس نوشت: اینو بخونین خیلی باحاله!! من ک کلـــــــــــــــــــــــــی حال کردم :دی ===>کلیک
+
نوشته شده در شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۹:۲۱ ب.ظ توسط nafi3
|
چه قدر میترسم از اینکه یهو قضیه جدی بشه :((((((
میگن چاه نکن بهره کسی اول خودت بعدا کسی!!! الان قضیه اینه!!
از اونجایی که پسرخاله ی بنده دختر چش رنگی میخواد و باید براش پیدا کنن مامانم بهم گفت تو دوستات کسیو سراغ نداری؟؟ منم یاده زهره افتادم گفتم چرا!!گف زنگ بزن ببین چه جوریاست قصد ازدواج نداره و ....
حالا هنوز من زنگ نزدم به زهره مامان خاطره زنگیده واسه پسر خاله ی خاطره!!! مامان اینا از اول نظره منفی شونو اعلام کردن!!کلا خوشم میاد سختگیرن!!اینایی ک بابا تا حالا رفته دیده بدبختا رو هرکدومشون یه عیب و ایرادی میذاره :)))))) عاشق بابامم ینی!!یه چیزایی میگه خودم خندم میگیره!!!! واسه همین خیالم راحت شده بود ک اینا به این آسونیا اوکی نمیدن...
اما حالا ک مامان خاطره و خاله ش اومدن مثه جیگر(!) استرس گرفتم!! خاله ش میگف واسه اون دو تا پسرام هروخ چادر سر کردم رفتم خواستگاری همون باره اول جور شده!! یا امام زاده بیژن!!!
حالا جالبه!!مامان ک مخالف بود حالا وختی رفتن میگه نظره خودت چیه؟؟؟!!!! ابرفرز!!!!اینا که هیچوخت از من نظر نمیخواستن!!!
میدونم تا خودم نخوام نمیشه ولی خیلی خیلی میترسم از اینکه دهنا بسته شه چمیدونم همه چی خود به خود پیش بره و از این حرفایی ک میزنن و میگن قسمت بوده!!!
میترسم فقط و اصن دلم نمیخواد یهو برم تو جوه ازدواج و این حرفا 83% ترسم اینه ک مامان اینا آخره آخر اوکی ندن رابطه م با خاطره خراب شه.این دیگه واقعا ناراحتم میکنه...از اول راهنمایی با هم دوستیم.خاطره رو دوس دارم با اینکه خیلی وختا رو اصابمه...مامانشو حتی بیشتر دوس دارم!!!ینی میشه تو روش نگا کنم اگه جور نشه؟؟؟ :((((((( وااااای ولی اگه جور شه ک خیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی وحشتناک تره :(((((((( میخوام نشه! اما اصن دلم نمیخواد نه گفتن از طرف ما باشه :((((((
خدااااااااااا ببین فکرمو درگیر میکنن اینا نزدیکه کنکور :((((((((((( حالیشون کن من کنکور دارم لدفن! من ک هرچی میگم به خرجشون نمیره :((((((((((
*عنوان : الان که داشتم مینوشتم از بس خاله و پسر خاله به کار بردم یاده این شعره افتادم :)))))))))) چه قدر ما اینو خوندیم اون موقه ها!! ورده زبونمون یکسره :)))))) یادش به خیر...
پی نوشت : لدفن از دادن نظراتی ک حاوی مبارک باشه و .... هست خودداری فرمایید چون اصاب ندارم میزنم همه رو له میکنم :|
+
نوشته شده در دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲ ب.ظ توسط nafi3
|
چه قدر خوبه که آدم یه دایی داشته باشه که یه کلمه بهش بگی گوشی میخوای بره واست آیفون جور کنه!!!بعله الان ما دیگه اِنده کلاسیمُ آیفون داریم :))))))))))) اما هنوز سیمکارت نرفته توش چون معلوم نیس مالِ کی بشه!!! اگه مال بابام بشه ک رسما حیف میشه :دی ماله منم ک عمرا فک نکنم بشه :دی البته من همین گوشی داغون و اصاب خورد کنه خودمو دوس دارم :دی از اول ک عطی گوشی میخواست...
دایی داشتن خیلی خوبه.یه دایی ک ده دوازده سال باهات اختلاف سنی داره.یه دایی ک وختی بچه ای همیشه برات چیپس و پفک میخره! همیشه تو کمدش آدامس و رنگارنگ میذاره ک برداری!همیشه هواتو داره و البته کلی هم سر به سرت میذاره و اذیتت میکنه.یه دایی ک وختی بزرگتر میشی بهت فیلم میده.واسه تولدت کتاب میخره.وختی فوتبال داره بهش زنگ بزنی برات تخمه میاره.یه دایی ک برات آلبوم جدیده گوگوش رو میاره.برات کلیپای خنده دار میریزه.برات شارژ میخره و انقد پولشو نمیگیره ک دیگه روت نمیشه بهش بگی شارژ بخر!!!یه دایی ک بهش شما نمیگی!!مجبور نیستی بهش احترام بذاری چون زن و بچه داره!یه دایی که وختی قیافه شو میبینی خنده ت بگیره از اون نگاهاش!یه دایی ک کمدش همیشه واست سوژه ی فضولی و کنجکاویه!! یه دایی که شبیه عادل فردوسی پور باشه!!!:دی یه دایی ک نصیحتت میکنه و بهت میگه حواستو جمع کن!! یه دایی ک تو هم هواشو داری دوس دخترش لو نره :دی یه دایی ک وختی میره سربازی و تو براش نامه مینویسی میبینی بعده اون همه سال هنوز نامه ی مضحکتو نگه داشته!!! یه دایی ک با ضبط صوتش وختی کوچولو بودی صداتو ضبط کرده و نگه داشته...
دیگه چی بگم از دایی حمیدم؟؟خیلی دوسش دارم :XXXX
-من جدیدا به این نتیجه رسیدم که به دو مورد علاقه مند شدم! 1.بارون 2.محمدرضا فروتن(!)
چند روز پیش بارون اومد و من به شددددددددددددت هوس کردم برم زیرش و خیس شم!اما دوس داشتم از اون بارون شدیدا باشه ک نبود.ولی بعدش یه رنگین کمون خوشگل تو آسمون بود!اینم عکسش==>کلیک
اما باز فرداش یه بارونِ خیلی شدید اومد که دوباره پریدم رو پشت بوم!!با همون لباسای تو خونه و اصنم به این فکر نکردم ک اگه کسی ببینه چی!!!خلاصه رفتم پشت منبع آب قایم شدم اما انقد لرزیدم و بارون خوردم که کلی کیف داد :XXXX
محمدرضا فروتنُ انگار همیشه دوس داشتم اما نمیفهمیدم ک دوسش دارم!!!شایدم چون این اواخر ازش پشت سره هم فیلم دیدم یهو علاقم گل کرده!اتوبس شب و کنعان و باغ های کندولوس و... الانم که داره از یاد رفته رو میذاره...خیلی فوق العاده بازی میکنه!!خیلی...
-مامانم داشت کشوی دراورشو جمع و جور میکرد که این نامه ی منو پیدا کرد==>کلیک
خدا میدونه چه قدر با عطی خوندیمشو خندیدیم =))))))))))) اون شعری ک اولش نوشتم مال یه ترانه س ک مامانم خیلی دوسش داشت.اما الان هرچی سرچ کردم پیداش نکردم.اسم خواننده شم ک یادم نیس :( اما نمیدونم ذهنیتم چی بوده اون موقه ک به باغچه میگفتم پاخچه!!!! =)))))))))
به دایی حمیدم گفتم اون نامه ی سربازیشو پیدا کنه عکسشو بذارم.اونم خدای خنده س انقد ک چرته!!!ولی خب اینا همه ش مال وختی بوده ک مدرسه نمیرفتماااااا :دی
-وختی وضِ الانمُ با وضِ پارسالم این موقه مقایسه میکنم واقعا خدا رو شکر میکنم!!!الان خیلی همه چی بهتره.اصن همین ک تو جوه کنکور نیستم کلی بهم آرامش میده.همین ک برنام ریزی دارم...همین ک انگیزه دارم...خدایا شکرت :)
-فقط یه ماهه و نیمِ دیگه مونده تا کنکور ک به خوبی و خوشی تموم میشه ایشالا.اما بازم اینکه کاره دیگه ای غیره درس خوندن ندارم یه کم آزارم میده.دلم میخواد تابستون کار پیدا کنم!!!!خیلی دوس دارم برم تو یه تایپ و تکثیر کار کنم.آخه از تایپ کردن خوشم میاد! اما واسه یه شغل جدی دوس دارم کارمند بشم ک کارش فقط صب تا ظهر باشه...اما فعلا ک هیچ مدرکی ندارم!!!!ایشالا بعده اینکه لیسانسمو گرفتم.کاره توی مهدکودکم دوس دارم.نمیدونم شاید رفتم دنبالش...اما مطمئنم هر کاری بخوام بکنم به شدت با مخالفت رو به رو میشم :|
+
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۱:۱۱ ب.ظ توسط nafi3
|
من به اینکه مهرماهی ها اینطورین تیر ماهیا اونطورین و اینا اصن اعتقاد ندارم!!!اما اینو تو فیس بوک دیدم و دیدم که
دقیقن تاکید میکنم
دقیقن خوده منم!!!!
ما ♥ مـــــــهــــــــر مــاهی ها ♥ چند عـــادتِ بــد داريم :
همه رو دوست داریم حتي اگه هيچکس مارو دوست نداشته باشه...
اگه کسيو ناراحت کنيم نميتونيم راحت از کنارش بگذريم، خودمونو بدجوور مسئول ميدونيم!
ولي همه هرجور که دوست دارن با ما برخورد ميکنن...
چون ما آدمهاي صبوري هستيم هميشه گذشت ميکنيم ...
هيچوقت با مردم اونطوري که لياقتشونه برخورد نميکنيم...
ناراحت بودنمون واسه هيچکس مهم نيست، چون هيچوقت غصه هامون و درد هامون و به روي خودمون نياورديم...
هميشه ريختيم تو خودمون هميشه سکوت سکوت سکوت سکوت و باز هم سکوت...
اي ♥ مــهـــر مــاهــی هــا♥، اگه خواستید از اين همه ضربه کمي کاسته شود...
فــقــط کافیه مثل خــــودتـــان نباشيد!! و همــــرنگ مردم باشيد...!!! :(
+
نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۹:۰ ق.ظ توسط nafi3
|
بعله!!!الان یه چی تو مایه های ذوق مرگ و اینام.قلبم تو دهنمه!!!
اصن نمیدونم چی بگم خوشالم دوباره نت دارم!!!!
الان این وصف حال منه در برابره اینترنت:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
هه هه از عقاوب تست قرابت زدنه!!! :دی
یه قرن پیش من یه پست تایپ کردم تو ورد برم بذارمش الان!!!
مرسی از کامنت هاتون مرسی به یادم بودین مرسی سراغمو گرفتین :-*
2 دیقه بعد نوشت: از اونجایی برای باره دوم خودم با دستای خودم ویندوز نصب کردم الان ورد ندارم!فایلم باز نمیشه :| :|
+
نوشته شده در سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۸:۵۵ ق.ظ توسط nafi3
|