*زوبا پیرزاد*
2. معتقدم برای پیشرفت صلح در خاورمیانه، خوب بود یک قاشق نقره ای میدادند دست هریک از رهبران و گفتگوها جلوی ظرف بزرگی از بستنی ایرانی انجام میشد. به همراه هر قاشق بستنی، اختلاف های سیاسی هم آب میشد.
3. در تمام مدت این تجربه ی دشوار پدر هیچ وقت گلایه نکرد. او همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقه مند است و در عین حال به آرمان های آمریکایی نیز باور دارد. فقط میگفت چه قدر غم انگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده ی کمی متنفر میشوند. و همیشه میگفت، چه قدر بد است متنفر بودن. چه قدر بد است.
4. شماره خانه شان را گرفتم. مادرشوهرم گوشی را برداشت. مطمئن بودم که این لحظه ی ترمیم رابطه هاست. میدانستم مشابه این پیش می رود: «وای عزیزم، فیروزه، این زلزله من را تکان داد و باعث شد بفهمم چه قدر احمق بوده ام! چطور میتوانستم درباره ی تو از روی ملیت ات قضاوت کنم؟ چه فکری با خودم کرده بودم؟ مسلمان، یهودی،مسیحی، ما همه مثل هم هستیم. فکرش را بکن، چه قدر طول کشید تا من بیدار شوم و ببینم که ما شبیه هم میخندیم و شبیه هم گریه میکنیم. لطفا من را ببخش!»
5.میخواستم فریاد بزنم و به مردان و زنان هم وطن ام بگویم که یک بینی هر شکلی که داشته باشد فقط یک بینی است. نمیتواند روح انسان را در خود جای دهد. هر چه قدر بینی های ما بزرگ باشد، روح ما بسیار بزرگتر است.
*فیروزه جزایری دوما*

از گوشه ی سمت راست سینک ظرفشویی اومده بالا و رشد کرده و سهم به سزایی در بالا بردن میزان خودکفایی مون داشته! :دی
حتی بعدشم که تموم شد دقیقن عین آدمای ندید بدیده بدبخت رفتیم از جلو نیگاشون کردیم :))))))))
وقتی میخواستیم از دانشگاه خارج شیم دیدیم همایون(!) داره با موبایلش حرف میزنه! وایستادیم که این رفیق خل و چلمون بره ازش امضا بگیره که به شدت ضایه شد! منم رفتم و صمیمانه ازش تشکر کردم که وقتشو گذاشته و اومده :دی به شدت از آقای اسعدیان خوشم اومده!
فلن این عکس بی کیفیت رو داشته باشید تا عکس خوبا رو بذارن رو سایت من برم بدزدم :دی

اون اقا شیخه هم صرفا جهت متشنج کردن جو اونجا حضور داش! و به شدت رو اصاب بود :|
(: امروز تولدشه :)
ـــــــــــارای عزیزم تولد قشنگتو 1000 بار بهت تبریک میگم :-*:-*:-*
بهت تبریک میگم که تو فصلی به قشنگی پاییز به دنیا اومدی.بهت تبریک میگم که تو ماهی به قشنگی مهر به دنیا اومدی :)
از ته ته دلم از خدای مهربون میخوام تک تک روزای 17 سالگیت پر از آرامش و خوشبختی باشه :-*
^_^ آغاز 17 سالگیت مبارک ^_^
پس نوشت: اینکه میگم ماه مهر قشنگه و به سارا تبریک میگم و خودمم ذوق میکنم که متولد مهرم، اصلا به این دلیل نیس این ماه نسبت به ماه های دیگه برتری داره یا متولدین این ماه از متولدین بقیه ماه ها بهتر و سر ترن و از اینجور مزخرفات! صرفا به این علته که اسم این ماه "مهر" ئه! و من عاشق اسمشم! اولین ماه از فصل پاییزه و من عاشق پاییزم :)
اما اينكه هنوز خيلي كارايي كه ميتونستم بكنم و نكردم، خيلي كتابايي كه ميتونستم بخونم و نخوندم، خيلي جاها كه ميتونستم برم و نرفتم؛ بده. اينكه هنوز گيج و سردر گمم خيلي بده. اينكه هنوز راهم مشخص نيس بده. اينكه واسه سوالاي مهمم هنوز جوابي ندارم بده. اينكه خيلي وقتا نميذارن خودم تصميم بگيرم بده. اين كه بايد مطابق ميلشون رفتار كنم عذاب آوره. اينكه نميتونم خودم باشم ... فاجعه ست ...
گذشته از تمام حس هاي خوب و بدي كه روز تولدم بهم ميده، وختي ياده افكار و تصورات چند سال پيشم از 20 سالگي ميفتم، فقط ميتونم بخندم! بس كه رويايي و غيرواقع بينانه خيال بافي ميكردم!
حالا سعي ميكنم ديگه 24 سالگي و 28 سالگي رو تصور نكنم (اين دو تا خيلي دوس دارم!) حتي به اين فكر نكنم كه ممكنه تو چه وضيتي باشم. ميخوام با شدت هرچه تمامتر از هر اتفاق خوب و بدي كه قراره بيفته استقبال كنم و در كنارش سعي كنم راهمو پيدا كنم ...
+ پريروز كه خسته و مونده و كوفته و اخمو و عصبي از اتفاقات و بعضي حرفا و بعضي كارا داشتم برميگشتم خونه، يهو يه خانومه صداقشنگ اومد جلو و سلام كرد و گف گزارشگره راديوئه! بعدم گف حاضري مصاحبه كني؟ منم كه بلخره دستم به جزئي از خانواده ي گنده ي صدا و سيما رسيده بود، اول كلي غر زدم كه چرا لهجه ي مشديا رو اينطوري تو راديو و تلويزيون نشون ميدين!! بعدم كه خالي شدم ب سوالاش جواب دادم! هرچند مسخره و بيخود بود سوالاش اما لحن خودش بهم انرژي ميداد! و در طول مصاحبه مدادم به هم لبخنداي گشاد گشاد تحويل ميداديم! دیروزم پخش شد :دی
+ فرداش نوشت: سارا ازت ممنونم، بابت نفیســـــــــک!
2.
- پس چرا برم میگردانید؟
+ به خاطر مخالفت.
در روایات خوانده بودم که در روز قیامت بعضی از آدم ها میبینند که در نامه ی اعمالشان کارهایی نوشته شده است که نه تنها در تمام عمر مرتکب نشده اند بلکه با آنها آشنا هم نبوده اند. و چون سوال میکنند در جواب به آنها گفته میشود که شما با گروهی همراه بوده اید که این اعمال را مرتکب میشدند و شما مخالفت نمیکردید.حیرتزده پرسیدم:
- به خاطر مخالفت یا به خاطر عدم مخالفت؟
+ شما را به خاطر "مخالفت" برمیگردانند
- مخالفت با چه کسی؟
+ با خودتان!
3.تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست.با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود(یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود.ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد).این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ.می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش می خواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد٬مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت.به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی می کشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد.
*رضا قاسمی*
2.یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه ی بزرگ شیشه ای و ول شون کردمیدونم غیر ممکنه ولی این خیلی بده.
*جی. دی. سلینجر*
2.صورتم را در دست هام گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم . دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست , زندگی خواب های گذشته است که تعبیر می شود . زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد . زندگی آغاز ماجراست.
*عباس معروفی*
خاطرات، انگار توفانی، پیچ خورد توی کلهی مرد. از امامزاده یحیی، تا نامهها، تا کاغذهای شعر، تا دیدارهای همه سکوت، تا نگاههای همه حرف، تا کلمات کم اما سخت، اما شیرین، اما بزرگ. تا لبخند. تا دوستت دارم اول. دوم. سوم. هزارم.تا موجهای تلخ. اولین اشک. دومین، چندمین. تا حقیقت سخت. نتوانستن. نشدن. گریههای پنهانی. تا چراغانی شدن خانهی معشوقه برای غیر. تا کوچکی. تا ناتوانی.
*مصطفی مستور*
2.بايد قبل از مرگ در چيزي چنگ بيندازم. بايد قبل از مردن ناخن هايم را در خاك فرو ببرم تا وقتي مرا بزور روي زمين مي كشند به يادگار شيارهايي بر زمين حفر كرده باشم. بايد قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چيزي از خودم باقي نگذارم چه كسي در آينده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جاي پاي مرا ديگران نبينند، من ديگر نيستم، اما من نميخواهم نباشم. نميخواهم آمده باشم و رفته باشم و هيچ غلطي نكرده باشم. نميخواهم مثل بيشتر آدمها كه مي آيند و ميروند و هيچ غلطي نميكنند، در تاريخ بي خاصيت باشم. نميخواهم عضو خنثاي تاريخ بشريت باشم.
*مصطفی مستور*
2.بیا تا برکه های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست ! چرا که هیچ دریایی هرگز از هیچ توفانی نهراسیده است و هیچ توفانی ، هرگز ، دریایی را غرق نکرده است
3.گوش کن!
باور کن!
دیگر معجزه یی در کار نیست
زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. سادهها، سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش میتواند به عمقِ فلسفه ی ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردنِ زندگی، معجزه نمیکنیم، مشکل ما این است که همان قدر که ویران میکنیم، نمیسازیم. همانقدر که کهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم، همانقدر که دور میشویم، بازنمیگردیم، همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم. همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را به یاد نمیآوریم، همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همه رویاهای خوشِ آغاز دور میشویم و این دور شدن به معنای قبولِ سُلطه بیرحمانه ی زمانه است. بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن، باورِ پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه.عشق، چاه وِیل را هم پر میکند...
4.حوادث ناب و زیبا به سر وقت ما نمی آیند.این ما هستیم که باید به جست وجوی این حوادث برخیزیم.هیچ قله ای خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی کشد.صعود به قله های
بلند،سفر به روستاهای پرت افتاده،حرکت در کویر، حرکت در اندیشه، و
هزاران حرکت دیگر... اینهاست که زندگی را ناب می کند؛ وهمه ی این ها
را از حکومت ها ، و حتی خوبترین حکومت های آرمانی ومحتملجهان هم نمی
توان توقع داشت ؛ دست از بهانه جویی برداریم... دیگر هیچ معجزه ای در کار نیست...
5.هر بچه یی این را می داند که آدمیزاد باید کارش را دوست داشته باشد؛ اما زندگی٬ در روزگار ما٬ غالبا آنگونه نیست که کار مطلوب دوست داشتنی از راه برسد و ما را در آغوش بگیرد. این ماییم که باید به هر کاری که گماشته می شویم آن کار را به صورتی دلخواه در آوریم٬ یا در خط رسیدن به کاری دلخواه٬ کار نادلخواه را موقتا تحمل کنیم و به کمک سایر عناصر زندگی ساز که در اختیار ما هستند٬ فشار های این نادلخواهی کوتاه مدت را دفع کنیم.
*نادر ابراهیمی*
فراموش نمیکنم اولین نفری بودی که یک ساعت و نیم تمام رو به روت نشستم و به حرفای شسته و رفته ت گوش دادم و از خودم برات گفتم.فراموش نمیکنم منی که تحمل ندارم بیشتر از 5 دیقه با کسی رسمی حرف بزنمُ مجبور کردی یک ساعت و نیم تمام رسمی حرف بزنم! و مدام بگم شما شما شما! و مدام افعال رو به صورت جمع به کار ببرم!(اینکه اینجا از "تو" استفاده میکنم نتیجه همونه!)
فراموش نمیکنم که چه قدر دربرابرت حس "نی نی کوچولو بودن" بهم دست داد! و تو چه قدر عاقلانه و مودب تکرار میکردی "جالبه!جالبه!" و من چه قدر هوشمندانه تمسخر پنهان شده در لحن تو میفهمیدم!
من هیچ وقت اون کاغذ کوچولویی رو که از جیبت درآوردی و سوال هایی شبیه سوال های گزارشگرای تلویزیونی پرسیدی فراموش نمیکنم! اینکه مثلا اگه مقدار زیادی پول داشته باشم چیکار میکنم؟!
فراموش نمیکنم تمام مدت حتی یه لبخندم نزدی! و فقط وختی گفتم "موقعی که عصبی میشم ممکنه بزنم در اتاق رو سوراخ کنم و نمونه شم در اتاق عطیه س که میتونین الان ببینین" نتونستی خنده تو کنترل کنی! ولی من از همون اول که گفتی متولد 23 مهری نیشم تا بناگوش باز شد و کلی سعی کردم مثه خودت لبخند نزنم اما نتونستم!
و چه قدر خوب که اونقدر تفاوت دنیاهامون فاحش بود که هردومون فهمیدیم به درد هم نمیخوریم! هرچند من از همون چند جمله ی اولت که گفتی آدم ارومی هستی اینو حس کردم ...
کاش دسته گلتو با خودت میبردی، تا هروخ که پامو تو آشپزخونه میذارم بوی خوبش نزنه تو دماغم!
+ تصحیح نوشت: خبرهای موثق تر حاکی از آن است که اون پسره اصلنم پزشکی رو ول نکرده و داره هر دو رشته رو همزمان میخونه! کیصافطه خرخون :دی ولی به جان خودم اون اول یه جوری گف "میخوندم" که آدم فک میکرد دیگه نمیخونه!
میدونم تا خودم نخوام هیچ اتفاقی نمیفته! ولی مشکلم دقیقا اینجاس که نمیدونم چی میخوام چی نمیخوام! و هیشکی نیس که اینو بفهمه! میدونم همین الانم اصلا اتفاق مهم وجدی ای نیفتاده اما همین که فکرشو نمیکردم و شده اصابم به هم میریزه! همین که نسبت به بقیه یه مرحله بیشتر پیش رفته، اصابم به هم میریزه!
فقط دعا میکنم هرچی خدا میخواد همون بشه! شما هم دعام کنید :)
+ ببخشید کامنتا بسته س
ابتدا ما رو با اتوبوس های مجانی(
) بردن سالن 22بهمن! بدین شکل :
قرآن و سرود جمهوری و سخنرانی و از این کارا دیگه!![]()
سپس به محوطه بیرون سالن هدایت شدیم و از غرفه های جورواجور و زیاد و خفن حتی، بازدید نمودیم!بدین شکل :

در 98% غرفه ها به شکل رگباری فرم عضویت پر کردم
از هلال احمر گرفته تا کانون مهدویت(!!)
اما در حقیقت هدف اصلی من فقط استفاده از استخر دانشگاه فردوسیه
همچین اهداف والایی دارم من ![]()
همچین چیزایی هم داشتیم حتی!

نقالی داشتیم.ای جور!

غرفه ی انجمن علمی، بخش فیزیک و نجومش واسه من از همه جذاب تر بود! حیف که فراموش کردم عکس بگیرم!توضیح میدم ولی ![]()
یه ماده ی درشت مولکولی ئه نمیدونم چی چی! درست کرده بودن با آب و نشاسته! شبیه چسب چوب بود قیافش.توی یه استامبولی(درست میگم؟
) ریخته بودن. بعدش وختی مهربانانه و آروم دستتو میبردی توش قشنگ دست میرفت داخل اون ماده ولی وختی مشت میزدی بهش مقاومت نشون میداد کصافد!! انـــــــــــقد باحال بود این بشر که اصن عاشقش شدم
. میرفتم، میومدم مشت حواله ی این بدبخت میکردم
(درست کردنش اصلا سخت نیس! فقط آب و نشاسته به یه مقدار با هم مخلوط کنید!)
یه صفحه ی گردون هم بود که وختی روش وایمیستادیم و دستامونو باز میکردیم آروم میچرخید ولی وختی دستامونو جمع میکردیم حرکتش سریع میشد! وختی دختره توضیحش تموم شد مثه اسب پریدم روش
اولش دستام باز بود خوب بود
ولی بعد که دستامو جمع کردم با مغز پرت شدم اونور
آبروم رف ![]()
یه عدد تلسکوپ هم که سه ساعت طولش دادن تا نصبش کردن وجود داشت که باهاش لکه های خورشیدی نظاره نمودیم، ایجور
(واقن خاگ تو کله م که از این سه مورد عکس نگرفتم
)
سپس به زمین چمن 22بهمن هدایت شدیم که چند آقای شیخ الاسلام(
) به سخنرانی برای گروه های مختلف پرداختند. و محوریت حرفاشون ازدواج بود!!!!! :|
سپش نماز جماعت را در مسجد بزرگ و خفنش ادا نمودیم!
و دوباره زمین چمن 22بهمن و مسابقه های جرواجور ورزشی از جمله دو! فک کن تو دمای 38 درجه! با اون وضع تابش مستقیم نور خورشید بر فرق سر مسابقه ی دو گذاشتن! قشنگش اینجا بود که دوستان محترم با جدیت داوطلب شده و مسابقه دادن :|
بنده هم تیر اندازی کردم
اولین نفر بودم که به سمت تیراندازی شتافتم واسه همین صفه م خالی بود
14 امتیاز گرفتم کلا ![]()

این سه تای اصلی بود که امتیازاش حساب میشد! دو تام اول برای تمرین میزدیم که مال من اولیش خورد نزدیک مرکز! ولی بعدیاشو گند زدم
(اون کصافدای دوروبرم موقعی ک رفتم جلو عکس بگیرم مسخره م کردن :| مسخره کردن داره عایا؟
)
سپس توسط اتوبوس های مجانی (
) به غذا خوری منتقل شدیم و در یه عدد صف به چه درازی(!) منتظر غذا ایستادیم، و غذای مجانی (
) کوفت نمودیم ![]()
بعد از غذا، توی همون سالن غذاخوری، نشست پرسش و پاسخ با مسئولین داشتیم که به شدت چرت و مسخره بود و گندشو درآروده بودن دیگه :|
سپس به درهای خروج هدایت شدیم و در یه صف خفن و شلوغ از آدمای خسته ایستادیم تا جایزه ی مجانی (
) دریافت کنیم!!! یک عدد ساک ورزشی :|
بعدشم با کوله باری از نشریه و کتاب و سی دی و بروشور و کاتالوگ و کارت ویزیت و ... + خستگی، راهی خانه گشتیم!
والسلام!