اولین ها همیشه به یادم میمونن. به یاد اوردن اولین ها همیشه باعث میشه لبخند بزنم :) نه! اصلا اولین ها رو هیچ وقت فراموش نمیکنم که بخوام به یاد بیارم! مثه اولین روز مدرسه اولین دوست اولین معلم اولین کتاب اولین دفتر اولین کسی که خوراکی مو باهاش قسمت کردم اولین دوستی که اومد خونه مون اولین دوستی که رفتم خونه شون! اولین باری که اردو رفتم حتی! از این اولین ها تو زندگی همه هست اما واسه من معنی خاص و حتی طعم خاصی دارن!

از همه ی این اولین ها که بگذریم میرسیم به اولین مجازی ای که حقیقی شد!

داستان آشنایی و این حرفا رو تو پستای خیلی قبل گفتم. اما این یک سال اندی که از دوستیمون میگذره داستان ها و خاطره های خاص خودشو داره که شاید هیچ کدوم از این خاطره ها رو با دوستای حقیقم نداشتم و ندارم و نخواهم داشت.مثه روز اعلام نتایج کنکور پارسال،مثه روزی که فهمید ترم بهمنیه و دپرس و عصبی بود. مثه وقتی که سعی میکردم ارومش کنم ولی بیشتر گند میزدم :دی مثه گوش کردن زدبازی به خاطره تعریفاش!(من از رپ متنفرم!البته نه همه رپها)مثه وقتی که واسه اولین بار دیدمش! وقتی که اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم کجا ببرمش! مثه همه ی چت ها و اس ام اسا و بحثامون.وقتایی که بهم آهنگ و عکس میدادیم! مثه وختایی که اسکلم میکرد :دی مثه دعواهای گاه گاهیمون. مثه روز تولدم که یه اتفاق خوب برام افتاد و اون باعثش شده بود!مثه شب عاشورایی ک فقط خودمو خودش میدونیم چی به هردومون گذشت! مثه وقتایی که نگرانیشو بهم میگفت و میخواست دعا کنم.مثه وقتی که بلخره رفت تهران.وقتی براش استرس میگرفتم و دعا میکردم. وقتی از خوابگاهش تعریف میکرد. مثه وقتی که به آرزوش رسید و کلی براش ذوق زدم.مثه خوشحالیش موقع تعریف کردنش. و مثه همه ی لحظه هایی که از دور به هم نزدیک بودیم ... :)

تولدت مبارک مهلا :) :-*


+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۱ ق.ظ  توسط nafi3  | 


1. فیلم تمام شده بود اما او هنوز خیره بود به صفحه ی مانیتور و داشت به کسی یا چیزی فحش میداد. همیشه وقتی از چیزی متنفر بود یا چیزی را خیلی دوست داشت فحش میداد. (عین من!)


2.مردی که صورتش مثل قیر سیاه است سیگاری روشن میکند و میگوید:«منظورش اینه وقتی از خواب بیدار میسی و هنوز زنده ای خودش یه معجزه س، داداش. اگر تا ظهر نمیری یه معجزه ی دیگه س. صبح روز بعد که بیدار میشی باز یه معجزه س. منظورش اینه. یعنی همین که زنده ای معجزه س. پس معجزه چیه داداش؟»


3. هیچ وقت سیگار نکشیده بودم اما فکر کردم چه اشکالی دارد؟ فکر کردم با یک نخ سیگار که کسی نمیمیرد. توی هیچ کتابی ننوشته اند که با یک نخ سیگار ادم سرطان ریه میگیرد یا معتاد میشود. برعکس. فکر کردم اگر با یک بار سیگار کشیدن بتوانم بفهمم میلیون ها آدمی که سیگار میکشند، از سیگار کشیدن چه لذتی میبرند، چرا این کار را نکنم؟ (فک کنم اینا فکرای من ِ اگه بخوام واسه یه بار سیگار بکشم :دی)


4.اگر توی این دنیای خراب شده هنوز کسی باشد که به خاطر دوست داشتن دختری حاضر شود سه ساعت تمام با پاهای برهنه توی برف بایستد، باید به احترام او کلاه از سر برداشت.

5. هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است . وقتی کسی چیزی ندارد آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته باشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد . یعنی فکر می کند دارد اما ندارد . این بدتر از نداشتن است . وقتی کسی نمی بیند،نمی بیند دیگر ، اما وقتی کمی می بیند باز هم نمی بیند ، گرچه فکر می کند که دارد می بیند . به علاوه،کسی که کمی می بیند می تواند بفهمد دیدن چقدر خوب است و همین فهمیدن او را کلافه می کند. اما کسی که مطلقا نمی بیند نمی تواند بفهمد دیدن یعنی چه و از این نظر اصلا کلافه نیست، یا حداقل کمتر کلافه است . کسی که اصلا نمی شنود هزار بار آسوده تر است از کسی که کمی می شنود. کسی که هیچ نمی داند، یا کسی که خیلی می داند، خوشبخت تر است از کسی که کمی می داند.

*مصطفی مستور*


برچسب‌ها: کتاب نوشت
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۷:۲۵ ب.ظ  توسط nafi3  | 


1.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه ی یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.عشق، جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمع کرد.


2.اینک انتظار، فرسایش زندگی ست. باران فروخواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی. زمین ها گِل خواهدشد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید3


3.به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق می آورد، آنچه فداکردنی ست فدا میکن، آنچه شکستنی ست میشکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل میکند؛ اما هرگز به منزلگاهِ دوست داشتن به گدایی نمیرود (مردانه عاشق باشیم!)

4.ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.

5. و روزی دانستیم _ و تو نیز خواهی دانست _ که زمان، جاودان بودن همه چیز را نفی میکند. پوسیدگی بر هرآنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جای می ماند.

6. بخواب هلیا!

تنها خواب، تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رویای خوش ِ بر باد رفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند _ که دریچه یی ست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن _ شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه میگویند، جیرجیرکها چرا برای هم آواز میخوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شب برمی انگیزد.


7. هلیا! برای دوست داشتن ِ هر نَفَس ِ زندگی، دوست داشتن ِ هر دَم ِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز ِ نو، خراب کردن هرچیز ِ کهنه را و برای عاشق ِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.

*نادر ابراهیمی*


برچسب‌ها: کتاب نوشت
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۴۴ ب.ظ  توسط nafi3  | 

این هفته خیلی خیلی عالی و خوب گذشت.

آرزو و فرزانه  اومدن و بعده کلی وخت دیدمشون ... بعد از حدودا یک سال بلخره زهرا اومد خونه مون.و بازم مسخره بازی و خل بازی و خنده و خنده و خنده :)

این بشر در بدترین حالت ممکن خنده و شوخی رو ول نمیکنه! از پیش مشاور اومده بود و خیلی هم فکرش درگیر انتخاب رشته بود اما بازم مسخره بازیای خاص خودشو داشت.خعلی حال میکنم باهاش :دی

برای انتخاب رشته اومده بود و از اونجایی که فردام تولدشه من همون دیروز براش کیک درست کردمو یه جشن کوچولو گرفتیم واسش :) اینم عکسش.سوز به دلتون خیلی هم خوشمزه شده بود :دی

یادم رفت از هدیه ش عکس بگیرم :|

دیشب اینجا خوابید و تا ساعت 2نصفه شب هرسه تامون فقط دلمونو گرفته بودیمو میخندیدم! واقعا خیلی وخ بود تا این حد نخندیده بودم!خیلی خوش گذشت :)

+ همین الان وبلاگ پیچ و مهره رو باز کردم و خوندم! یه حس ذوق زدگی رو انقد به وضوح تو قلبم حس کردم که خیلی خیلی برام تازگی داشت! تو این دوره ای که آمار طلاق و اختلاف وحشتناک بالاست دیدن خوشبختی ِ این زوج واقعا واقعا واقعا برام لذت بخشه! و حالا که خوشبختی شون با اومدن یه نی نی داره کامل میشه من واقعا ذوق زده شدم! این ذوق زدگی دو جنبه داره!یه جنبه ش ک خوشالی ِ پیچ و مهره س واینکه مامان بابا میشن و جنبه دیگه ش اینکه حدس من درست از آب دراومد! اونایی ک میشناسن منُ میدونن که من 99.99% حدسایی که میزنم داغون اشتباه درمیاد :)))))) و حالا که یکیش درست دراومده دیگه حس نوستراداموس بودن بهم دس داده :))))

کامنتِ منُ واسه مهره که تبریک سال 92 بود ببینین:

+اتفاقای خوشحال کننده ی دیگه: خبره مشهد اومدنه سارا :) اس دادن بلقیس :) فرستادن قالب از طرف بعضیا(!) خوشال کردنِ مامانم با آشپزی کردنم!!!!! امروزم رفتم خونه عزیزجون کلی فیلم برداشتم از کمد داییم  ک ببینم ^_^

+ خدایا شکرت :)

+ خاموش میخونمتون.معذرت بابت کامنت نذاشتن :)

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲۵ ب.ظ  توسط nafi3  | 

هیچ وقت فکر نمیکردم شبکه ی استانی ِ منفور ِ عزیزم(!) بتونه تا این حد منُ خوشال کنه و این همه حس نوستالژیک در من بی انگیزه!

امروز بعداز ظهر که کفشای آل استاره عزیزمو بغل کرده بودم ک ببرمشون حموم تمیزشون کنم همینجوری الکی یهویی تی وی رو روشن کردم و بر حسب اتفاق شبکه استانی ِ جان اومد بالا و چشمتون روز بد نبینه چشمم به جمال "داش ناصر" روشن شد! کلی احساسات نوستالژیکم قلمبه شد و یه لبخنده گنده بر لبانم نقش بست و داد زدم: ماااااماااااااااااااااااان بیا خطِ قرمز ِ !!!!

از ذوق و شوق داشتم سکته میکردم که یهو یاده کفشای عزیزم افتادم ک تو بغلم بودن و مجبور شدم بشینم رو زمین که یه وخ از دستم نیفتن رو فرشا و مجبور به تحمل حرفای مامان و چش غره هاش بشم!

بعدش غصه م شد که نکنه این قسمتای اخرش باشه و من دیر رسیده باشم! یه کم بیشتر که دیدم فهمیدم هنوز اولاشه! بعدم که اون مسابقه ی "هشت"ئه مسخره شروع شد و مجری ئه مسخره ترش اعلام کرد که قسمت اولش بوده و من دیگه واقن شدیدن دقیقن و عمیقن ذوق مرگ شدم !

"خط قرمز" واسه من فقط یه سریال نبود! من باهاش زندگی میکردم! نفس میکشیدم حتی! یادمه دوم ابتدایی بودم که پخش میشد.و من با اینکه نه مفهوم فرار از خونه رو میفهمیدم نه اعتیاد نه سرطان و نه خیلی چیزای دیگه بازم به شدت مقید بودم که ببینمش!! البته اعتراف میکنم که هرچی سریال پخش میشد اون سالها من همه رو با دقت میدیدم!اما فقط بعضیاش تو ذهنم مونده.

با دیدنش کلی خاطره و چیزای خوشال کننده یادم اومد و هی لبخند میزدم :) دییقن همون سالی بود ک عید رفتیم یزد و فاطمه شعر ِ تیتراژ تحریف شده شُ به منُ عطی داد و کلی سفارش کرد که به کسی ندیم و بعد تعطیلات دیدم همه ی بچه های کلاس همون تحریف شده شُ میخونن :))

از اونجایی ک میمردم واسه ترانه ی تیتراژش و اون موقه هام که اینترنت نبود(نداشتم ینی!) تا بتونی با یه سرچ دانلودش کنی، کلی خودمو به آب و آتیش میزدم که اون ضبط صوت به اون گنده ای رو برش دارم و با کلی سه راه و چاراه برسونمش به تی وی و بلندش کنم و بگیرم نزدیک بلندگوهاش تا بتونم با کیفیت تر ضبط کنم! و تازه! کلی هم تلاش میکردم که خانواده رو به سکوت دعوت کنم تا یه وخ صداهاشون ضبط نشه! و بماند که اگه کوچیکترین صدایی ضبط میشد من بازم دفه ی بعدش تلاش میکردم! حدودا 5-6 بار ضبطش کردم!هعی روزگار!

+ "زیر آسمان شهر" هم با اون بهروز خالی بند و خشایار مستوفی و اقا غلامش که دوباره داره از آی-فیلم پخش میشه دقیقا همین حس نوستالژیکُ برام داشت و کلی متشکر شدم از دست اندرکاران شبکه و همچینین عمو ضرغام عزیزمون :دی

امروزُ به عنوان نوستالژیک ترین روز ِ تابستون 92 در همین وب ثبتش میکنم!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۷:۳۹ ب.ظ  توسط nafi3  | 

اگه خودش خواس عمومی میشه :دی

ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۹:۳۴ ب.ظ  توسط nafi3  | 

یه حسی به من میگه بابای من و به تبعش من، از فک وفامیلای دور ِ اقای مارکوپولو میباشیم! ومن از همین تریبون لقب "ددی مارکو" رو ب پدره عزیزم اعطا میکنم :دی انقد که عشقه گردش و مسافرته بنده شخصا روانی شدم! حالا خوبه شرایطه سفر خیلی جور نمیشه! وگرنه حداقل 6ماه یه بار باید یه مسافرت میرفتیم!

کلا تخصصش هم پیدا کردنِ اینجور جاهاست! جاهایی که ابشار و رودخونه و کوه و در و دشت دارن و البته اسمای عجیب غریب!

با اینکه خودم وختی میرم تو طبیعت خیلی حس خوبی دارم ولی اون اول که میخوام راه بیفتم خیلی زورم میاد(اصنم مربوطی به تنبلی نداره! :دی)

در مجموع 6 ساعت تو راه بودیم :|

دقیقن وختی رسیدیم و زیراندازو پهن کردیم بارون شروع شد! و ما نهارمونُ خیلی شیک و مجلسی بدون هیچگونه مخلفاتی(!) زیره یک عدد بارانِ خیلی مِلو و رمانتیک و پروانه ای و اینها نوش جان نُمودیم!

نکته اینجاس که کتلت برده بودیم و هیچ کس نمیدونست چرا هیچی دیگه برنداشتیم! نه ماستی! نه گوجه ای! نه سالادی! نه کوفتی! هیچی! خلاصه کتلت و سیب زمینی با طعم بارون نوش جان نمودیم بعدم خوابیدیم :دی

مثه اخلمد و ارتکند و اینا اینجا هم یه عدد آبشار داشت که باید یه مسیره یک ساعته رو میرفتیم تا برسیم.مسیرش زیاد جالب نبود و رودخونه ش اصن عمقی نداشت.ولی جاهای خطرناکی ک داشت ک باید ازش رد میشدیم.و بانوانی بچه بغل(!) دیده شدن که با شجاعت تمام قدم در راه فتح آبشار گذاشته بودند!

مناظره سرسبز و قشنگ زیاد نداشت ولی چنتا از صخره ها و اینا گرفتم :)


گفته باشم این آقاهه هیچ گونه نسبتی با ما نداره :دی

و اما خوده خوده آبشار که وختی رسیدیم دیدم ملت شریف و بزرگوار همیشه در صحنه همدیگه رو هل میدن زیر آبشار و خیس میشن و لذت میبرن! گویا خیلی هم سر بوده چون میمودن اینور به وضوح میلرزیدن! حیف نمیشد خودم برم زیرش :(






+ نوشته شده در  شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۵۰ ب.ظ  توسط nafi3  | 

بعله! خودم میدونم جام خیلی خالی بوده! ولی از اونجایی ک اون روزا که زیاد نت میچرخیدم دوباره انگِ معتاد بودن چشبوندن به ما و ما رفتیم تو تحریم! خلاصه ما که عادت کردیم دیگه! هر چن وخ یه بار اینطوری میزنن تو پر ِ ما!

و اما اهم اخبار :

1.با یاری و راهنمایی ئه تنی چند از دوستان و آشنایان بلخره بین تهران و مشهد، مشهدُ انتخاب کردم! راستش دلم با مشهد بود.چون کلا از دورانِ خیلی قبل(!) دانشگاه فردوسی از آرزوهام بوده ...

خلاصه با تشکر از کلیه دوستان که راهنمایی هاشونو دریغ نکردن همینطور دوستانی که تبریک گفتن و کلیه ی کسبه و اهالی محل،خانواده ی محترم رجبی،مدریت آستان قدس رضوی،کلانتری یوسف آباد،شرکت آب و فاضلاب استان تهران،سبزی فروشی محلمون،کتابخانه ی آستان قدس رضوی و کلیه ی کتابخانه های وابسته،بنیاد قلمچی و کلیه دست اندرکارانی که مارا در تهیه و ساخت این رتبه یاری کردند :دی

2. امروز بابا گف جایزمو انتخاب کنم!!! واقعا توقع نداشتم! ینی فک میکردم اگه میخواس جایزه بده همون اول ک رتبمُ گفتم میداد! منم دیدم هیچی نگف دیگه بش فک نکردم! آما!!! سقف گذاشته واسم :))))))) گف تا 200 باشه! مامانم اتو مو پیشنهاد داد! از انتقادات و پیشنهادات سازنده ی شما استقبال میشود :دی

3. بهترین خبره این هفته : سارا میاد مشهد و ما بعد از تحمل سالهای سال(!) دوری و فراق(!) به زودی همدیگه رو میبینم :دی :ایکس

4. امیدِ اندکم برای یافتن گواهینامم بعد از جمع کردنِ اتاقم بالکل از بین رفت :( باز باید برم بدو ام دنبالش :((

+ عیده گذشته تون هم مبارک :)

+ به زودی به همه سر میزنم :)

+ نوشته شده در  شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲۲ ب.ظ  توسط nafi3  | 

حس مردی رو دارم که زنش بچه شو به دنیا آورده و مرده!

نمیدونه واسه تولده بچه ش خوشال باشه یا واسه مرگ همسرش ناراحت ...

نمیدونم واسه رتبه ی خودم خوشال باشم.یا واسه رتبه ی زهرا ناراحت ...

یکی دو ساعت پیش باش حرفیدم.از شدت گریه صداش درنمیومد طفلی :(

خدایا به قلبش آرامش بده لدفن ...

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۴۰ ب.ظ  توسط nafi3  | 

خدایا یه دعا میکنم بگو خب!

خدایا میشه لدفن یه کاری کنی امروز تموم نشه؟خدااااااااااااااا خیلی خوب بود امروز! باورنکردنی بود! شبیه روزی که خبره قبولی تیزهوشانُ دادن! اصن دلم نمیخواد تموم شه! با اینکه خیلی گشنمه اصن دلم نمیخواد اذون بشه :دی

یه لحظه از حجم تماسها و کامنتهای فیس بوک و اس ام اس ها و مسیجای تبریک داشتم روانی میشدم!ینی قلبم تحمل همچین ذوقی رو نداره واقن :دی

الان فک کردین من که از دیروز تا حالا کلا 3 ساعت خوابیدم چیجوری زنده ام؟؟!! من ک انقد رو ساعت خوابم حساسم! همه ش به خاطره این انرژیه مضاعفیه ک امروز از درودیوار برام بارید :) و الان حس میکنم تا 24 ساعت دیگه هم میتونم نخوابم و انرژی داشته باشم :) :دی

یه ماه پیش دییقن همچین روزی من روزه خیلی بد و وحشتناکی داشتم ... نمیخوام یادش بیفتم ولی خیلی له و داغون بودم ...

خدایا مرسی بابت همـــــــــــــــــــــــــــــــــه چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی :-* مرسی که کنار اومدم با یه چیزایی.مرسی که دوستای خوبی دارم.مرسی که همچین روزای خوبی تو زندگیم نقاشی میکنی :)

مرسی مرسی مرسی ^_^

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۴۸ ب.ظ  توسط nafi3  | 

ای کسانی که هی میگین شیرینی بده شیرینی بده! به 2 نکته ی لطیف و باریک عنایت داشته باشید:

1. بنده متولد مشهد هستم! دارای یه رگ اصفهانی و یه رگ یزدی!

2. هرکی شیرینی میخواد باید جایزه بده اول!

حالا خود دانید :))))))))))))))

* عنوان : تیکه کلام طناز

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۴۰ ب.ظ  توسط nafi3  | 

پیره زن عزیزم! هیچی به اندازه ی کامنت شما نمیتونست خوشالیه منُ کامل کنه!

من شدیدا دلم براتون تنگ شده و میخوام خواهش کنم یه آدرسی ایمیلی چیزی برام بذارید! واقعا از ته ته دلم خواهش میکنم :)

شما که انقد مهربونی دلت میاد من تو خماریت بمونم؟ :دی

همیشه آرزوی سلامتی براتون دارم :-*:-*

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۳۷ ب.ظ  توسط nafi3  | 

روحانی مچکریم!

همه با هم : روحانی مچکریم! روحانی مچکریم!

صدا نمیاد بلندتر : روحانی مچکریم! روحانی مچکریم!

بلنـــــــــــــــــــــــــد : روحانی مچکریم! روحانی مچکریم!

:دی

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۳۱ ب.ظ  توسط nafi3  | 

وسط این همه ذوق و خوشالی رتبه ی زهرا بدجور حالمُ گرفت

حقش نبود خداااااااااااااااااااااااا :((((((((((((

از همون صب ک بش خبر دادم نتایج اومده رفته حرم.براش دعا کنین.داغونه دیگه ... :((((((((

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۴۸ ق.ظ  توسط nafi3  | 

رضا مررررررررررســــــــــــــــــی

آیدا مررررررررررررررســـــــــــــی==>کلیک

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۲۷ ق.ظ  توسط nafi3  | 

و نیلو :XXXXXX
+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۵:۸ ق.ظ  توسط nafi3  | 


مثل همیشه مهلا  :XXXXX

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۵:۱ ق.ظ  توسط nafi3  | 

:((((((((((((

ینی تو برزخ شدیدی ام!!! واقعا عقلم نمیرسه کدوم رتبه ی اصلیه!!!!! هیچی یادم نمیاد از پارسال حتی :|

سام وان هلپ می پیلیز :((((((((((

چرا هیشکی نیس خو؟؟؟؟

کارنامم (ریا نباشه :دی)

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۵۵ ق.ظ  توسط nafi3  | 

سه رقمی شدم! ولی الان هنگم نمیدونم 533 درسته یا 972؟

533=رتبه ی کل در سهمیه

972=رتبه ی کشوری (بدون اعمال سهمیه)

هرکدوم باشه 3 رقمیه به هر حال!

آیکون ذوق مرگ و اینا + خدایا مرررررررررسی :)

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۴۵ ق.ظ  توسط nafi3  | 

خدایا لدفن نفره سوم زبان همکلاسی من نباشه :دی

آپلود عکس رایگان و دائمی

به اسمشم دقت کنید حتی!!!!

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۴:۳ ق.ظ  توسط nafi3  | 

و قسم به سایت سنجش آنگاه که ثانیه ای هزار بار رفرش میشود :|

*درسته گفتن 10 صب! ولی من که یادم نمیره پارسال مهلا نصفه شب اس داد گف نتایج اومده :-S

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۳:۱۳ ق.ظ  توسط nafi3  | 

همه چیز در این دنیا فراموش میشود، تغییر میکند و از بین میرود غیر از تسلط شیرین روح و جان آدم ها بر یکدیگر. اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی میماند تغییر ناپذیر و پایدار است. اما به شرطی که این عشق اثر و زاییده ی عشق راستین و محبت واقعی باشد. نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق میگذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر را میشناسند و در هم حل میشوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زودگذر میشود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن کشش را عشق میپندارند و با این پندار غلط هم عشق و هم وجوده خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار میکشانند. برای همین است که در عشق واقعی تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام و قرار میگیرند و از سلطه ی بی چون و چرایی که بر هم دارند. لذتی به عظمت همه ی محبت های عالم حس میکنند و در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احساسی که گهگاه تا مرز انزجار و نفرت پیش میرود...

*نازی صفوی*


برچسب‌ها: کتاب نوشت
+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۱:۴۰ ق.ظ  توسط nafi3  | 

1.بی خودی دلتنگ میشوم. ناگهان و بی دلیل دلتنگ میشوم . دلتنگ افسانه. دلتنگ همه افسانه هایی که نمیشناسم بی خودی دلم برای افسانه هایی که نمیشناسم تنگ میشود . گاهی فکر میکنم آدم های زیادی هستند که من میتوانم با آن ها عمیقن احساس نزدیکی کنم اما افسوس که نمیشناسمشان اما میتوانم با تمام نیرو عاشقشان شوم. فکر میکنم اگر آن ها با من آشنا شوند به شکل غریبی عاشق من خواهند شد. من در زندگی این شانس را داشتم که تنها عاشق یکی از آنها - عاشق افسانه - بشوم. آخ! کجا هستند افسانه های دیگر؟ گاهی دلم برای افسانه هایی که صد سال دیگر می آیند تنگ میشود. برای افسانه هایی که هزار سال پیش زندگی میکرده اند. برای افسانه هایی که همین حالا در شهر ها و روستاهایی زندگی میکنند که نمیدانم کجای این کره ی خاکی اند اما خوب میدانم چه قدر به هم نزدیکیم . و چه فاجعه ای است وقتی از سر اتفاق یکی از آن ها را توی خیابان یا سینما یا رستوران میبینم که با شوهرش بگو مگو میکند و خوب میدانم ، و - قسم میخورم - اگر من جای شوهر او بودم چه قدر میتوانستم خوشبختش کنم . چه قدر میتوانست خوشبختم کند.

2.عینک را میگذارد توی جیب کت اما تقریبا بلافاصله آن را بیرون می آورد.میگوید:« به نظر من کیف دستی همه ی زن ها مقدسه ، شرط می بندم محاله توی کیف دستی زن ها قرار داد و چک بانکی و شماره تلفن های وحشتناک و چیز های کثیف دیگه پیدا کنی . توی کیف دستی زن ها احتمالن یه دسته کلید هست و یه آینه کوچولو و چند برگ دستمال کاغذی و شاید شیشه عطر و یه رژ لب و چند تا عکس و یه ذره پول . اما توی کیف مرد ها چی هست؟ تا حالا بهش فکر کردی؟»

....

میگوید:«گمونم مشتی حقه بازی و دروغ و چیزهای کثیف دیگه.این چیزیه که تو کیف بیستر مردها پیدا میشه.البته چیزهای بدتری هم هست که نمیخوام درباره شون حرف بزنم»


3. -«در واقع اول آدم ها مقدس می شن و بعد اشیا. فکر میکنم آدم ها خیلی ساده، به این خاطر مقدس می شن که کارهای خوبی انجام می دن.یا بهتر بگم کارهایی که به شدت خوبند. وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی انگار یه چراغ توی روحت روشن کرده ای. وقتی بازم کار خوب انجام بدی می شه دو چراغ،می شه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ.گمونم توی روح تاجی هزارتا چلچراغ روشنه. تقریباً تمام کارهایی که تاجی می کنه خوبه. زن های خونه دار هم همین طورند. واسه همینه که به نظر من همه زن های خونه دار مقدسند.»
4.«اگه یه غریبه بمیره و خبرش رو توی روزنامه بخونی غصه دار نمی شی، اما اگه همسایه ت بمیره چی؟ گمونم چند روزی اوقاتت تلخ می شه و خوب، البته بعد فراموش می کنی.»
توی جیب های کتش می گردد و بطری سبز دیگری درست شبیه بطری اول پیدا می کند و می گذارد روی میز.

«هشتمی. اگه زنت بمیره چی؟ و از اون بدتر اگه زنت رو بکشن چی؟ من که می گم اون کوه یهو خراب می شه رو دلت و اگه واقعاً عاشقش باشی، اگه واقعاً دوستش داشته باشی تا آخر عمر نمی تونی فراموشش کنی. حتی با خوردن هزار تا از این تلخی ها. یعنی عاشق هر کس که شدی دیگه نمی تونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه می آد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من که از عاشق شدن مثل هیولا می ترسم. تو نمی ترسی؟»

*مصطفی مستور*


برچسب‌ها: کتاب نوشت
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۲۲ ب.ظ  توسط nafi3  | 

1.مادر گفت:«تو چه ت شده نوشا؟»

غم همه عالم را توسینه ی من جا داده بودند ، به جای هواانگار سرب میبلعیدم.گفتم:«نمیدانم چرا یکهو دلم گرفت.» و مگر نمیشود آدم در کودکی یاد سال های بعد بیفتد؟


2.خیلی دلم می‌خواست تو روبروی من می‌نشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف می‌شوند؟ چرا فکر نمی‌کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد می‌گوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه‌های لجباز روح آدم را می‌جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می‌جوشد و سر می‌رود. نه به عشق فکر می‌کنند، نه گذشته‌ها یادشان می‌آید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفته‌اند: «دوستت دارم»


3.گفته بود که زرتشتی است. وپدر گفته بود:«حکم میکنم به احدی نگویی،وگرنه این مردم تهمت آتش پرستی بهت میبندند و آتشن میزنند.»

«من آتش پرست نیستم،من یکتای بی همتا را میپرستم.»

«نمیخواهد این چیزها را به من بگویی. به من میگویند سرهنگ نیلوفری، در حریم من آزاد هستی که هر دینی داشته باشی، حتا میتوانی آتش هم بپرستی.»

«من به آتش احترام میگذارم، ولی یکتای بی همتا را میپرستم»

«خیلی خوب،هر غلطی دلت خواست بکن ، اگر آتش تو به نماز من آسیبی نمیرساند، یک بخاری دیواری اینجا بساز و اسمش بگذار گرمخانه.فقط تقیه کن»

جاوید سرش را انداخته بود: «بله.»

«تقیه میدانی چیست؟»

«بله.»

«یعنی عقیده ات را پنهان کن»


3.حتا یک نفر را نداشتم که باهاش درد دل کنم و از حسینا براش حرف بزنم.کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم،می فهمی؟می دانی عشق یعنی چه؟خیال نمی کنم بفهمی.هیچ کس نمی داند من چه حالی دارم،هیچ کس.دلم از تنهایی می پوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد.آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید،غم انگیز نیست؟


4.چیزی نگفتم، حتا خداحافظی هم نکردم. از مطب زدم بیرون و همه اس به این فکر کردم که چرا این جور شد؟ من چرا مثل خروس جنگی ام؟ چرا اینقدر زن ها بدبختند که همیشه باید انتظار بکشند؟چطور یک ازدواج پا میگیرد، و این مردها چه قدر خودخواهند، انگار میخواهند جنس بنجلی را بخرند، هی نگاه میکنند و پا پس میکشند.


5.نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز مي‌نشيند، مي‌گويد چه كار كنم، چه‌كار نكنم؟ مي‌گويد يك شال‌گردن سبز براي نوروز مي‌بافم كه وقتي آمد بهش بدهم. اما موقع سال تحويل خوابش مي‌برد. نوروز از راه مي‌رسد، همه جارا سبز مي‌كند و مي‌رود. نامزدش از خواب بيدارمي‌شود مي‌بيند كه نوروز آمده و رفته. مي‌گويد اي واي چه خاكي به سرم شد! تا سه روز از غصه گريه مي‌كند، روز سوم، اگر خودش را بيندازد توي آتش، آن سال هوا آفتابي و گرم است. اگر خودش را به خاك بيندازد، آن سال باد و خاك مي‌آيد و اگر خودش را پرت كند توي دريا، سال باراني و خوبي در پيش است.


6.حسینا گفت:«میدانی اولین بوسه ی جهان چه طور کشف شد؟»

دستهاش تا آرنج گلی بود، گفت که در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند . مرد دستهاش به کار بود ، تکه نخی را به دندان کند ، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز . زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود ، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد ، دید دستش بند است ، گفت چه کار کنم . ناچار با لب برداشت ، شیرین بود ، ادامه دادند.

*عباس معروفی*


برچسب‌ها: کتاب نوشت
+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۶:۶ ب.ظ  توسط nafi3  | 

ای کسانی که هی میگویید چرا آپ نمیکنی و آپ کن و از این حرفا ... هیچی! مرسی که انقد مشتاقانه منتظره آپ کردنِ من این :دی

راستش اینکه تو فکره یه تغییراتی هستم در مورد سبک نوشتنم و اینا و حتی به فکره اینکه اینُ حذف کنم هم افتادم!ولی هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیدم.اینه که فلن خودمم رو هوام :دی

فلن یه برچسب میخوام اضافه کنم به اسم "کتاب نوشت" که بخش یا بخشهای قشنگی از کتابایی ک میخونمُ میذارم.عاخه خیلی زحمت کشیدم و از اول ماه رمضون 4 تا(!) کتاب خوندم :دی

شاید بعدن ها یه برچسب "فیلم نوشت" هم اضافه کنم!شاید!

+ یکشنبه رفتیم حرم افطاری :) خوش گذشت!

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت ۵:۴۰ ب.ظ  توسط nafi3  |